مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

30

هوررررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااا 30 دخترم 30 ماهه شد ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم به هر چی میخوام میرسم ...
25 آذر 1392

مهربونی های دخترکم

 این مدت خیلی گرفتار بودم و در کل هوای پاییز و دلتنگی هاش حالم و تنبل کرده.تو این چند ماه گذشته مبینا بیشتر ارتباطات اجتماعیش و تقویت کرد و کمتر وقت برای بازی تو خونه گذاشتیم. و من هر روز شگفت زده از این همه لغات جدیدی که دخترکم استفاده میکنه و جمله بندی های منحصر به فردش.روزها تقریبا یکی دو ساعتی و با خودش و چندتا دوست خیالی و تلفن های خیالی می گذرونه و روزی نیست که کتاب های کتاب خونه اش که با شمارش سرانگشتی فکر میکنم نزدیک به دویست تا کتاب هست و بیرون نیاره و یک دور مامان و یک دور خودش نخونه.البته وقتی نوبت به خوندن من میشه که اغلب آخر شب ها هست من نصفشون و کش میرم و قایم میکنم و بقیه هم با دور تند براش میخونم چپ چپ نگاه نکنید،خوب چ...
19 آذر 1392

کلاغ پر 19

سلااااااااااااااام تو این ماه های آخر سال 92 سعی میکنم پر انرژی باشم و فراموش کنم که این سال چه ها بر من گذشت و امیدوار به این ماه های پایانی سال باز هم یه پست از بازی های تابستونیمون. من و دخترم بازی با آرد و آرد سوخاری و نمک رو خیلی دوست داریم و بهمون خوش میگذره بماند که الان پیشرفته تر شدیم و دیگه با آرد دست به هنر شیرینی پزی میزنیم که قبلا یکی از عکسهای شف مبینارو در حال درست کردن کیک هویج گذاشته بودم. این بار با ایده ای که از سایت دوستم لیلا جان گرفتم رو یه سینی یک مقداری کاغذ رنگی چسبوندم و نمک هارو روش ریختم واقعا بازیمون جذاب تر شد،مبینا مدام با انگشتاش نمک ها رو کنار میزد و با دیدن رنگ هایی که به واسطه انگشتای خودش از زیر نم...
19 آذر 1392

دستت ممنون

دیشب بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها مبینا رفت که برای خواب آماده بشه ولی قبلش گوشی باباش رو گرفت وچهارزانو نشست رو میز جلوی مبل ها و مشغول بازی با گوشی بود من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو آشپزخانه تا مقداری نخود برای درست کردن حمص خیس کنم در حال ریختن نخود تو ظرف بودم که مبینا همونطور که سرش تو گوشی بود گفت مامان دستت ممنون که همیشه برای من غذا درست میکنی بخورم . من:دهنم باز مونده بود از این جمله و اینکه مبینا از کجا فهمیده بود که من دارم برای غذای فردا تدارک میبینم مبینا: سرش و بلند کرد و با مهربونی یه خنده هم تحویل من داد و دوباره سرش و برد تو گوشی *********** چند روز پیش نهار خونه مامان جون بودیم و طبق معمول همیشه موقع برگشت...
21 آبان 1392

خدایا سپاس

چندروزی هست که تو اتاق مبینا زلزله نیومده همه ی اسباب بازی ها سرجاشون هستن و کتاب ها انتظار دستهای کوچولوی مبینار و میکشن.همونطورکه مامان دلش برای شیطنت و جمع و جور کردن اتاق دخترش تنگ شده اسباب بازی ها هم دلشون برای مبینا تنگ شده.  خدایا ممنونم به خاطر تلنگری که بهم زدی،از چندین ماه قبل تمام دقدقه من شده بود غذا خوردن دخترم، از صبح تا شب تو آشپزخونه بودم و چون دخترکم میوه هم نمیخوره مجبوربودم تمام میان وعده ها رو غذا درست کنم و منتظر اینکه دخترم یه ناخنکی به غذاش بزنه و منتظر چند گرم اضافه وزن.حالا با مریضی ویروسی که گرفت فقط از خدا میخوام که حداقل دخترم آب بخوره.  اومدم به خدا گله کنم که آخه چرا چرا دخترم باید تو این شرایط...
12 خرداد 1392
1